سيرة

شاعرة وباحثة أكاديمية وعلمية في الحقلين الثقافي والأدبي / خبيرة إعلامية للعديد من الدورات التدريبية المتخصصة في مؤسسة دبي للإعلام،ومساهمة في تميز المؤسسة عبر إطلاق أوائل البرامج الثقافية الحوارية على مستوى الخليج العربي / حائزة على جائزة المرأة الديناميكية للعام 2011 على مستوى القارات من جامعة جورج واشنطن بالولايات المتحدة الأميركية، لتنال بذلك أول جائزة عالمية تمنح لقصص نجاح نساء حول العالم قدمن تجارب مضيئة، ولتدرس قصتها لطلبة الجامعة ضمن أكبر شبكة عالمية (أون لاين) / ترجمت قصائدها إلى سبع لغات / حاصلة على دكتوراه في النقد الأدبي - تقدير امتياز عام 2004م

الأحد، 13 نوفمبر 2011

ديوان رجولتك الخائفة طفولتي الورقية باللغة الفارسية

زنبقی در وحشت سپیدی

شعر : پروین حبیب ـــ شاعر بحرینی

ترجمه : حمزه کوتی






































گرگرفتن

این عصر فرو رفته است
ما را سایه ای نیست
که گریه ی نخل ها را تکرار کند
و بریزد نقره ی ثمره ها را
در سراب چشم ها .

ای لرزش آسمان
دریا را با موج کاونده
تنها بگذار .
.........................................
.........................................
.........................................




































وزش

این منم ایستاده در هوا
بر مِه نی وار .
در نرینگی روشنایی
بر زمین می دوم .
دریا را تراویده می بینم
وآب را که پاره پاره می شود .

به دریایی بازمی گردم
که گستره را به هدر می دهد
به آتشی که اصول شب را
پشت سر ترک می کند .

در نور
از غوغای جان برمی گذرم
روز فرارسیده است
و در نهایت ای کاش
در آشوب روز برافروخته می شدم .
.........................................
.........................................
.........................................




























هاویه

در فروهشتن غربت خویش
چون پاره ای ابر تنها مانده
بالا بلند
با تو بازمی گردم
تا شاید
از ناخشنودی بدورماندگان
در امان باشم
و قلب تو را
در ساعت هاویه روشن کنم .
.........................................
.........................................
.........................................




































درشادمانی از تو بالشی می سازم

I

متن غایب ـــ
در تو به غفلت رهسپارم
و در شادخویی برهوت
جان من
نام های تو را دیدار می کند .

نام های من
پس مانده های زنی
در نهایت راه است .

راه پر ابهت نیستی تو
تا در فراسوی غوغا فروبنشینی
تا از نگین ها عبور کنی
و دل را در خون لذت
ترک کنی .

II

صورت من در آیینه
آب مباهات کردن بود
کهن ِ خواهش .
دریا را از زبانش می ربودم
و با جان کندنی سخت
باز می گشتم .

III

مِهر خود را به تو می بخشم
زین ِ سپیده دم را .
در آنجا من
گندم گونی تورا بالشی می سازم
و در عطر بهت انگیزت
می روم .
شب ما سؤالی صیقل خورده است .

آیا این عمر دیگری است
که پایان می گیرد
یا نام هاست
که دور می شوند ؟

پابرهنگان
بر راه ها تن می سپارند
و سوگ
در ثپش نادانستگی تو
می درخشد
افسانه برق می زند
و کرختی تکیه گری
که با آن
نفس ِ مانده های برگشته
را می گشایم .
.........................................
.........................................
.........................................











































هراس تشنگی

I

این همان شبی است
که خاکستر لذت ها می باراند
و جادوی چیزهای گریزان
تا تشنگی زنبوری نر را
ارائه دهیم
و همانند زنانی کاغذین
به دودهای تبعید برمی گردیم .

گوشه گیری ما
آب ِ بید در بلندی های گورهاست .

II

چون سیبی پاک
نذر شده ام
تو زن بودنم را می خوانی
و مثل معما درهم می پیچی
و در تو
من ازپا افتاده ام .
عمر سنگین من
اندام دوردست تو را باز می گشاید .
.........................................
.........................................
.........................................






















بستری بی یار

I

بسترت را ،  در روز آغازینش
ترک می کنم
انگار که قلب مرا
همانند ترانه ای به سرقت می برد
جامه های کهنه ی مقابر
پاره می شود .

در فروغ قالی تو
اقامت می کنم
و یگانه می مانم .

انگار که از چالاکی عود
به دورها می روم
از صدای گوشه گیری تو .
انگار که چون حیرت
در خونی فریادگر می دوم
و برای خویشتن
شادی را خلق می کنم
و تیشه ای را برای تنم .

II

تو ، من شدی
من در تو بوده ام
به باران حرف وارد شدیم
در ابعاد موسیقی فراری
متفرق شدیم
و در وعده ای
افتاده در فرود دست بودیم .

III

تو سارق اندوه
از « باغی ایرانی » بودی
تو اعماق سازهای خون چکیده
در ساعت تندبادی
تو خون عقیق و پایان جان
و من ــ در دیدرس پیشانی سخت تو ــ
ستون های جریان آتش ام
سرگشته ای در خاموشی من
به پیش آمده
در حضور اسرار آمیزت :
« دوستت دارم »
نخ نور در چهره ای
که به عقب می نگرد :
« دوستت دارم »
و چای را بر مبل آبی می گذارم
تو را می برم
و روز عابران را باز می گشایم .
.........................................
.........................................
.........................................
1ــ باغ ایرانی : اشاره به یکی از آثار شعری نوری الجراح شاعر معاصر سوری . م











































مُخمّریّه

در فضای سور / شک
میان دانه های فتنه
دیدارشان کردم .

دو تن / دو سِفر

میان آن دو زنده بگور بودم
شکاری لذت بخش
گرفتار ِ شکنجه ی دریانورد
و گزافه گویی تخت خواب
پیرامون خواهش / مردن .
دستمال های حریر
از گناه نمناک است
از سکوتی پاکیزه و شیونی نهان .

همراه آنان می پویم
با شاهدخت می روم
یک بار میان خلایق
و یک آه در لرزش بید .

بی نشان
در غیاب بارش گر
بدانان گردن بندی می آویزم
در آنان داخل می شوم
و می غلتم .

می درخشم
و هیاهوگرانه جریان می یابم
چون تنی نرم .

و در فروپوشیدگی نور / تاراج ِ
لب ریز ، پرستیده
آغاز را به پایان می برم
و زبانه های آتش را می بافم .
چون تبعید چیره می شوم
و شادمان می گردم
ژرف با کلاه خود کاکتوس .
.........................................
.........................................
.........................................
مُخمّریّه : نوعی عطر .







نور خونالود

I

چشم من به تو می خورد
در مکان های عاشق .
تو را میهنی غایب می بینم
و در لحظه ی بازگشوده ی بنفشه
بر دهشت روستاها .

روزهایی بی عشق
و سرنوشت ها
این چیزی است
که اتفاق می افتد
هر وقت به دیدار کودکی می رویم .

برخیز
تا روزگار خونالود را
به جهان آریم
که آنان
در پریش ذهنیات
شعله را بر افرئخته می کنند
در شب های شعر قلب ها
اقامت می کنند
و با هیاهوی ما
مملکت های خیال را می خرند .

II

تو آن دشتی
که نوجوان
در ساعت فراق
بدان داخل می شود .
بید در مسواک توست
و نور وتیغه .
رازی در فجر
تو را چون رودخانه ای می برد
چون فریادی تیز
میان دلباختگی ها
و ابری گریان
از پروانه ها می گذرد
پیچان به صدایی یگانه .

III

مسواک به دست
بارها آسوده خاطر
گشتی
هنگامی که ماه از نیایش تو
به تندی گذشت
و با شدت متواری شدن
دوباره باز می گشت .

ای یار
شهر زنده نبود
و تو آنجا پیشانی عروسک را
می ساختی
ای سرور نبودن ... کیستی ؟

یک بار پنهان می شوی
در آه عارفانی
که قدم های خود را در اشک دیوارها
ترک می کنند
ویک بار نزد ما می آیی
مایی که یاسمن ها
تا شبنم گورها می برند .
.........................................
.........................................
.........................................































وحشتی مسلح

شهری خفته
و همگی در تختخواب
به سر می برند .
کژدم تو
ترازو را با تاریکی
آبیاری می کند
زیر آسمانی  سربسته
به شراب غیبت .
عذابی سخت
انگشت های تورا
با فال بینی بادیه ها می سوزاند
تا شاید سیلاب کلمه را به یاد آورد .
هنگامی که به عزلت درد من
باز می گردد
و به خش خشه ی مسواکت
تیز شود .

بر لبه های رؤیا
با رنجوری بسیار
در وحشت کشش
و همهمه ی ناقوس ها
منتظرت می مانم
وقتی بال های مان
به آژیر نگرانی مسلح است
و نشان ما اینگونه بود
که سرود قلب غبار آلوده را
پیدا کرد .
.........................................
.........................................
.........................................


















چیزی براق

درضجه ی زندان ها
زیر خورشید خلأ
گرفتار چنگال ها
می وزد ومی افتد
تا پیدا نشود تن براق
و نهان گردد لذت
تو پیرشده ای ای دل .

روان در روزهایی نامرده
گویی که صدایت
از ناف رؤیا باز می گردد
از خشونت بیداری شبانه
و از آرامش شبق .
.........................................
.........................................
.........................................
































بال زدن

I

مردانگی تو
از کودکی کاغذین من می ترسد
حیرت بیابان را
دمیدنی سخت می دمد .

درود بر تو
ای فرهنگ لغت نحر زدن
ای مَرد
با اندکی شراب بیا
و قلب مرا ببر
وبرایش گنجینه ای بباف .
چهره ام را ببر
و در شب هایش نگارگری کن
و در من بیدار باش
تا مات شود تابش تن های مان
وبرای اندک زمانی
جریان یابد .

II

رنگ تو امشب
بال زدن شعر را به یغما می برد
این وقت وقت توست
چگونه بی تو تندر آسا شوم ؟

راز ما در تاریکی اش می رود
پس چگونه دشت
مرا رخصت دهد
که با تو بروم
و همراه خویش
بقایای حس کردن
و شک بی رحم را ببرم .

III

هم آغوشی نیرنگ است
ای یار
چوگان خونم را نکوب .
به پنجره های معما دست نزن
به گهواره ی جنین سقط شده
با شعف نزدیک نشو
با سایه ای میان فریب ومرگ .

IV

ای یار !
در روزانه های من
تو از تابستان فتنه
بالا می روی
و نقاشان ، تو را
چون ناله در مرکّب من
می کندند
مانند اشتهایی که می رود
به دوردست ها .

چه لحظه ی هول انگیزی !
جایی که نه روزگاری
از راه می رسد
و نه شمعی رقیق حکایت گری می کند .
جام های غربت
مرا از غرق شدن
آکنده می کنند .
ای صبح خوش
برایم از غریبه ای بگو
که مسواکش
غباری در ظرف حافظه ی من است .
.........................................
.........................................
.........................................



























تن پوش علف

I

به آغاز جان باز گرد
به انتهای میلاد
به زنی که تو را
جریان نور وبازوی دریا
بخشید .
وقتی ساعت خون چکیدن
فراگیردم
در آب های شعرت
تن می شویم
در رؤیاها رهایت می کنم
و تو را
باران ونخل می بینم
سپیده دمی از آتشین زبانه هایی
زیر مِه عشق .

II

آتش وار گذر می کنی
و نام ات را ترک می گویی
نزدیک شو
بهت آور ، تابستان مرغان آب
تاریک ، چهره ی رودخانه .
تک نوازی ها فرو می پاشند .
نزدیک شو
که عمر من بعد تو
بی توان است .

III

یک شب در تن پوش علفی ات
بودم .
خواهش من
ستاره ای بر مهتابی بود .
ایستادی و صدایت آمد
تو آنجا بودی
و دست هایت
گردن آویز مروارید را باز می گرداند
با هم بودیم
و آذرخش را به مناظره بردیم
و تا اعماق پژواک
نفوذ کردیم .

من ،  قلب تو را
به ضربت آتش تسلیم کردم .
.........................................
.........................................
دو چهره

در سرمستی شب
شما دو تن
اینجا بر اطراف خطا
دو صدا درخون تجربه اید
در فراسوی خوابالودگی پادشاهان
در سوراخ خرابی
بر ساز زدنی خلسه وار وپنهانی .
برای شما
جنگل های نرد
به آوار آذین است
و اردیبهشت پاکوفتگان
بر دریچه های یسار .
ما گرسنگی خالی را
در ضریح های انار داریم
تا با گناهان خویش
در اعماق سیلاب ها
گردش گری کنیم .
.........................................
.........................................
.........................................




























یکی وقت

اکنون در دوراهی وقت
نیایش می شکافد
و اخگر سرخ گل مرا
بر عابران پرتاب می کند .
کلمات من اینجا
مثل نور رخنه می کنند .
من بدانان
نیرنگ غریبان را داده ام
خطای جنین ها و گلوی نمک .
هنگام که سایه ی تحریم شده را
تماشا می کنی
گردن های مان پنهای می روند
اکنون در دو راهی وقت .
.........................................
.........................................
.........................................
































تک نوازی های کاولا

I

نه تهی
نه موسیقی که جان را
خرناسه کشد
نه ابهام
که پشت سرت
مرمر فریادگر را بالشی می کند
نه بی راهه ای بعد تو
اساطیر را ورق می زند
نه عزلتی در این عصر
و تو در تن پوشیده
چون آرامش ناکامی رشد می کنی .
با ترس
ما سه نفر بودیم
هیچ چیزی ، هیچ چیزی
جز پلک های پنجره گسترده نبود
بر خنده ای که تکه تکه شده
و میان برگ های توت
افتاد و بر آب گل کرد .

II

رؤیای عاری من
با تندباد می دود
در پریش خواهش .
در ساعت ازدحام
با راز قلب می گریزم
بهار را از بازوی هایت
به سرقت می برم
و در آتش
رؤیای خود را
فرو می کنم
و وهم را در چرت تن
عطر آلود می کنم .

III

تنهایی
نقب تاراج
و دویدن شکست است .

IV

غیبت به یغما می برد
نوشتن را
و اشتباه را می خواند .

V

مرا یک کودک ترک می کند
کودکی که
در سوزش پنهان من بود
کودکی که لمس اش نکردم
و مثل گنجشکی
در احتراق سکوتم بال زد .

VI

قلب
همراه تو
رؤیاها و خاکستر است .

VII

قلب من
دوباره
دوستدار کوه های ماه است .

VIII

آهسته راه می روم با تو
در شبگیران .
ستاره ها برهنه تن
پرت وپلا می گویند .

تنها  ، برای تو خواهم بودن .

IX

رود در انتظار
زن ِ آب است
و تو نوری
در قندیل خاموش من .

X

شراب ، گیسوان مرا
باز می کند
و غیبت خواهش گر است .
.........................................
.........................................
.........................................






پوسیدگی رقص بیابانی

در سوی دیگر تک نگاره ات
وقتی که رطوبت
در عید رنگ هایت
می دود
در شعر ،  پر زینت می شوم
و تو حریروار
در برق سرمستی
جاری می شوی .
دهان به دهان
می گذریم به سمت ندای اسب ها .
انگار که با قلم موی خشک ات
لباس مرا می سوزانی
وبه تندیس زن فال بین
و تابلوی مادر بزرگ می بری .
به زوزه ی انتظار و جنازه ی نقاب ها .
من در شبگیران اسرارآمیزت
سرگشته ام
بی رمق در وعده ی بوسه هایت .
با تو من
تن خود را روشن می کنم
با غفلتی آماده
برای روایتی ناتمام .

ای حدوث یافته ی خفته
در بالش ام
تو اختری هستی
که شکست مرا غافل گیر می کند
و در رقص بیابان می بینمت
که مرا به شکاری جمعی
تبدیل می کنی .
.........................................
.........................................
.........................................














این چگونه جنگلی است ؟

I

انگشتان من از شب خیس اند
و می لرزند
در آبی روزهایم .
تو را خمیده بر
آستانه های حیرتم می بینم
پناه برده چون ماه
به جنگل من
و آب جانم
تو را پرچین است .

II

بلند شو ... ای دلخواه .
آنچه گذشته است
از نور سرچشمه می گیرد
و در پراکندگی ام برمی خیزد
و از تو خواهش می کند
تا بیدار باشد
در هیاهوی فراق
و در خفتن قرائت گذرا .

III

ای سقوط مستتر
ای کودکی ام را دندان می زند
و فراسوی دریچه های زاری
ترک اش می کند .
از تراوش حرف در تهی
چه فایدتی هست ؟
این چگونه سرگردانی است
وین چگونه جنگلی ؟

IV

تو را پناه ِ
گوزن های شکار شده
نامیدم .
از سکوت و رقت تو
خسته شده ام
از رنج ونگرانی که منم
من از بی رحمی قله ها
دلتنگم .

V
ای کاش
پناه به پروانه ها نمی آوردی
ای کاش
در کاروان تفعیل های تشنه ات
شیهه ی آتش را شعله ور نمی کردی
ای کاش
ــ ای زدیده نهان ــ
نمی بودی
ای التیام گردن .

VI

تو را دوست دارم
تا زنبقی باشم
در وحشت سپیدی ات
تو را دوست دارم
تا باشم .
.........................................
.........................................
.........................................
































آبیا

در بود ِ تو می پریشیدم
و در آن ، من
انتظار رویش گام ها را داشتم
و ساحل ها عطری تازه
به کام می بردند .
ما اینجا
سفر را
سبک گونه به لرزش وامی داریم
و تن تورا چون سایه در تاریکی
باز می گشودیم
برای جان های مسافر
در اثیر گر گرفته .
.........................................
.........................................
.........................................

































شکوفه ی آتش

با نم ناکی بر شیشه های حواس
پرسه گردی می کند
با سرمستی سنبل وحشی
در شب
با خاموش شدن سراب
دور ِ دور
از هوای بادیه ها
با تب قلب و گرم تر .
با خون ژاله ی چکیده در تازگی
با شکستن ستاره
بر کمرگاه پروانه
با روز رفته
و با سایه افکندن بر شب های شعر .
پیش می آیی

قدم بگذار
این ها شهرهایی آویخته
چون گردن های نمک اند
و روزگاری
که از زمان جرقه زدن میلاد
می لرزد .

قدم بگذار
وتا گردن ظلمت بلغز
با شمایل زیبنده ی خویش
ضریح زن را آکنده کن .
تو دیگر
شکوفه های آتش را لمس نمی کنی
تو دیگر سکوت را
با بشارتی تیز وتازه
هیجان زده نمی کنی
بلند شو
چیزی پهناور است این
اما نه
این پژواکی ماسه گون است
آن چیزی که فریفته می کند مرا
چون حصبه ای سرکوفته .

من در کناره ی تاغ درخت
تو را به رازی فوران
می افکنم .
.........................................
.........................................
.........................................




مرا تا بلندا می برد

به تمامی ، عشق تو
مرا هر عصر از ظرف قهوه
و اشیایی بسیار
تا بلندا می برد
به عزلت کاهنان
و ژرف جای پریان
و تندی زنان .
حس شب زنده بگور را
با خویش می بردم
که گفتی : جاری شو
و من از پاره ابری سقوط کردم .
انگار که قلبم
از لرزه های روز
وآشفتگی معراج محتاط بود .
با شتاب به صدای مهیب ظهر
پیوستم
و غضب ام را فراموش کردم .
میان گهواره ای لم یزرع
و شوری لب ریز از ابران تن
تو را به لب هایم پناه دادم  .
.........................................
.........................................
.........................................

























سی سال

تو را اسطوره نامیدم
هنگام که حرف
تو را رعد وار به آبیا فرستاد
و صعود وار
به بندرگاه های پراکندن .

یاسمن دیروز
در دست تو
پونه را می بوسید
و مادیان چموش
در ابرها
فرزند خویش باران را
بیرون می داد .

 ****

این گردن باد است
آقا
هنگامی که
در تن پوش های تراوش
دندانه های فراق را
می بافد .
این مدارهای دوری
و کران های تاریکی است
از راه رسیدن ماه
تا میانه ی دریا
و قافیه ای تشنه
که خواهان انگشت های توست .
آیا این فرصتی برای ساز زدن است
آیا این صمغ تن زدن است ؟

****

دوست من
این سی سال است
که در طاق خواهش
فریادگر است .
میان زخم و سایه
میعادی است
که درخشش زمان ها را
انتظار می کشد
میان دهشت و واژه ی سرکش .

****

ای دوست
ای سی سال است .
آیا این بارانی است
که به گردن آذرخشی دارد
یا شعرهایی گریان ؟

****

سی سال
و گذشته
ناقوس هایی دورگشته .
.........................................
.........................................
.........................................








































برگ سفید

توان من ،  وزش نسیمی
در روزی خندان است .
معصیتی بازی گر
در شهری رو به دریا .
وارد کادر می شوم
و هرگز بیرون نمی آیم .
لبخند فوتوگرافی من
بر قلبم نهیب می زند
و خانه ای در عصر است
صورت زردم .
آیا خیلی بزرگ شده ام
ویا اندکی ؟

شب من برگی سفید است .
.........................................
.........................................
.........................................































لبخند من در تلویزیون

آیینه ام روشن است
و عکس من
در عدسی وقت
گوشه گیری آتش
و درد درخشش است .
عکس ام پیش آهنگ من است .

آیینه ام روشن است
صورت من آنجا بود
که با شتاب گذشتم
تا مرا نبینند
و اکنون در برگک های تنهایی
دراز می کشم
وآنچه عشق
درجایی دیگر ترک کرد
قلب من بود .

خود را به برگ وساز تهی
به یاد می آرم
من ِ به جا مانده
درسایه هایی دور
که قلبم حکایتی هراسان است
اشتیاقم
بی تاروپود در روزی بی عمر
و دخترکی که دریچه ای را
در باران به یاد می آورد .
عکس مرا که به من شبیه است
عکسی که نمی دیدم .
لبخندی در تلویزیون
در عصر یکشنبه
و قلبم خاکستر روزی گذشته .
.........................................
.........................................
.........................................














بر دریا

ترانه ای آرام
در قهوه خانه بانگ می زند .
آیا این منم ؟
پشت چشمم پنهان می شوم
و ماسه زار را می بینم
که تا دریا می رسد .
آواز پرسش ها و اخگر اشتیاق ها
به یادم می آرند
که فردا که خواهم بود .
.........................................
.........................................
.........................................




































بار دیگر بر دریا

آنجا من
یتیمی هستم که برای خود
می گردد .
ساحل ، چون نواری قدیمی
ساکت است
و عکس بچگانه ام
با دراز جامه ی رنگارنگش
می وزد .
عکس من
شکوفه ی سرخی
در ماسه ای سیاه است .
.........................................
.........................................
.........................................


































عشق

( 1)

بادبان تو را من
چگونه در این فراخنا
از ورای خیزاب
تشخیص بدهم .
نفس هایم را می شنوم
و مرغ آب در نظرم
فرستاده ای می آید .
مروارید ، در بی خوابی
به خواب می رود
و صدف
آبیای آب را به مراقبه می برد .

(2)

در صدایت پنهان می شود
آذرخش .
شیهه ای سبز پیش می آید
و عشق تو راز است
عشق تو
ترانه ای یگانه است
پاره ابری که دربرم گرفت
کلماتی است نصفه نیمه
خودشان با مشق . 
تابیدن راز در خیزاب است
عطر افشانی ابهام است عشق تو
کف آب است .
.........................................
.........................................
.........................................

















دریافتن (1)

مثل جنینی
که در غیابی میان تهی
متفرق می شود
با تنی بیگانه
تندخویی ام را
مبادله کردم .
با تو من چقدر به سر بردم ؟
.........................................
.........................................
.........................................






































دریافتن (2)

امروز که بیدار شدم
قلبم را نیافتم
اثر تو را در نور خجالتی
دلفریب دیدم
کنار تنم .
روزهای ما زبانی بیگانه است
شیهه ی مکان ها ، درد های لذت
و شادمانی متفاوت .
موسیقی از پی عشق و درد
می رود
عکس گریانم را کجا بیاویزم ؟
.........................................
.........................................
.........................................


































دلنوا

عاشقی اول شب است .
پشت درد
وحشت سازی ایرانی
در تهی عالی گردن است
کشنده چون اندیشه ای
که در خون من
می چکد .
مبل من در خانه است
یکی در خانه مقیم است
و مرا می نگرد .
.........................................
.........................................
.........................................
دلنوا : در متن عربی به همین گونه آمده .شاعر نیز به فارسی بودن این واژه اشاره کرده وگفته که در اصل « دلنواز » است . به معنی مهر ورحمت وقطعه ای موسیقی است که با قانون نواخته می شود . م

































در تاریکی می گذرم

در تاریکی می گذرم
و دوستدار صدایت می شوم .
تاریکی دوست من است
وصدایت آرزوی دلخواه .
سوز درونی تو
آیینه هایی است که سرداب تاریک مرا
روشن می کنند .
من آنجا غرق شده ام
وبیرون می آیم
تا زیر خورشیدی دیگر
راه بروم .
شکوفه های نمناکت
دلخواه است بر میزی دلخواه
و چقدر تورا دیدم
ومنتظرت ماندم
انگار که دیدارها
خراس یک آسباد است .
.........................................
.........................................
.........................................




























پرتره ی من

چقدر به عکسم خیانت کردم
بر دنیا می گسترم .
کادر همان است همان
نه می لرزد
ونه از خلال هوا
باز می شود .
عکسم مرا تنها گذاشت .
.........................................
.........................................
.........................................






































چهارپرتره ی خانمی کوچک در آیینه های روز وشب










































خطوط نگران چهره

بیرون درد
خود را لمس می کنم
اما آیینه
گستاخی انگشت های توست .
در جزئیات قدم می گذارم
وبه یاد می آورم :
انتشار عطر درسینه ام
هم آغوشی پرنیانی
چیزهای با ارزشی
که ــــ
ای خطوط نگران چهره
برای من باشید
وبگذارید لبخند بزنم .
.........................................
.........................................
.........................................
































این چهره

همین که راز های خود را
می پوشد این چهره
همین که می گرید
رازهایش را
من عریان
درخشان و بیگانه
می شوم
و در من به بزرگی می رسد
عاشقی .

اینگونه است که آیینه ام
به اثرت عادت کرد .

جان من سرمست می شود .
.........................................
.........................................
.........................................































مبل سرخ

مِهری بی حافظه
و روزگار
راهگذاری مست است .
تن من از دستم می رمد
و می خواهد که
اظهار عقیده کند
اما قطرات زخم گر
بر بازویم می تپند .

عاشقی یی که اول شب
در تنهایی دراز کشید
مسافری خفته
بر مبلی سرخ است  .
.........................................
.........................................
.........................................
































ما سه نفر

این حضور گران را
نمی خوانم
نمی نویسم .
در عاشقی خویش می نشینم
و منتظر می مانم .
آیینه در من می نگرد
و نگارگری می کند .
آیینه مرا می خواند
و می نویسد .

آیینه دزدی حیران است .

بوستان من بی در است
و عصرم گذری شتاب ناک .
عریانی ام سپیده دمی فلک زده است
و اکنون در یتیمی خندانم
راه می روم
و منتظرم که از راه برسی .

پشت به آیینه دادم
او گفت : تو غار هستی
ویار
مسافری خفته در غار است .
بیا ودل بکن .

غربت دستگاه بافندگی است
وقت بافت است
وقت پرنیان گفته های زنی
به مردی مسافر است .

اما کمرگاه
دردی تابش گر است
در ملکوت اشتیاق .
در نهایت دانستم که یک جسم
در تمام کره ی زمین
نمی گنجد .

شادی ما
در خرام پیاله می میرد .
.........................................
.........................................
.........................................



































ليست هناك تعليقات:

إرسال تعليق